هيراد مامانهيراد مامان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
آشنايي من و باباآشنايي من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
پيوند من و باباپيوند من و بابا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

هيراد ميوه شيرين زندگيم

مهموني خونه خال شقايق

ديشب خونه خاله شقايق دعوت بوديم، از بعد از تولد شما ديگه همديگر رو نديده بوديم. عزيزم شارمين توپولو كلي بامزه شده بود البته هنوز يه كم بد اخلاق هست. قربونت برم كه ديشب انقدر بامزه با شارمين بازي مي كردي. انگار خودت مي دونستي كه شارمين خيلي كوچيكه چون خيلي با احتياط بهش دست مي زدي و به اصطلاح نازش مي كردي و با كلي ذوق به من نگاه مي كردي و مي گفتي ني ني . قربونت برم مهربونم وقتي برگشتيم ديگه ساعت حدود 1/30 بامداد بود. من كه كلي خسته و كوفته بودم چون شما شب قبلش هم خيلي خوب نخوابيده بود به خاطر دندونهات و من اون روز كلي كسري خواب داشتم، واسه همين شما رو سپردم به بابا ايمان و خودم هنوز سرم به زمين نرسيده تا صيح بيهوش شدم. ...
25 تير 1394

آآآآآآآآآخ جون سه روز تعطيلي

بالاخره ماه رمضون هم با تمام سختي هاش و در عين حال شيريني هاش داره تموم مي شه، توي تقويم روز شنبه عيد فطر هست كه خدا كنه همين طور باشه چون اگر شنبه عيد باشه يكشنبه هم به مناسبت عيد فطر تعطيل هست و من سه روز مي تونم پيش شما باشم و با هم كلي خوش بگذرونيم. آآآآآآآخ جون خدا چقدر خوشحالم. مامان صديق امروز زنگ زد گفت كه امشب بريم اونجا دايي مجتبي هم مي ياد، واي هيراد خدا به دادت برسه، عزيزم، خوب چي كار كنه خيلي دوست داره و خودش هم نمي دونه كه يه موقعه هايي از دوست داشتن زياد اذيتت مي كنه. فردا شب هم كه به احتمال خيلي زياد مي ريم خونه مامان حكيمه و براي شنيه شب هم برنامه خونه دايي حميد. خوب تا اينجا كه برنامه اين سه شب جور شد ف...
25 تير 1394

رويش پنجمين مرواريد

عزيزم، الهي بميرم برات كه انقدر اذيت مي شي، خدا خدا مي كنم دندونهات تند تند در بيان و راحت بشي. ديروز كه اومدم خونه، خاله ناهيد (پرستارت) گفت كه پنجمين مرواريدت نوكش زده بيرون، خيلي خوشحال شدم، شما كه نمي ذاري كسي دست به لثه هات بزنه ولي به هر كلكلي بود تونستم ببينمش. عشقم، اميدم مي دونم كه واقعاً داري زجر مي كشي چون كلي هم ضعيف و لاغر شدي ولي شما توي يك امتحال خيلي بزرگ (بستري شدنت توي سه ماهگيت) پيروز و قوي بيرون اومدي و مطمئن هستم كه پس از اين هم بر مي ياي دوستت دارم عشقم . بووووووووووووووس ...
25 تير 1394

سه روز خوب با تو بودن

باز هم اين شنبه غم انگيز اومد، ديشب به بابا ايمان گفتم ايكاش هيچ وقت صبح نشه، اصلا دلم نمي خواست ازت جدا بشم، نازنينم با اون دل كوچيكت دعا كن كه هر چي زودتر زندگيمون يه تكوني بخوره و مامان ديگه مجبور نباشه بره سر كار. چهارشنبه به دليل شهادت حضرت علي (ع) تعطيل بود، با پنجشنبه و جمعه شد سه روز تعطيل كه كلي سه نفري با هم حال كرديم، لذت با تو بودن انقدر برام شيرينه كه حتي وقتي مي خوابيدي دوست داشتم زودتر بيدار بشي و من از بند بند وجودت و شيرين كاريهات لحظه به لحظه لذت ببرم. ولي خوب چه مي شه كرد قانون زندگي همين گذشت ثانيه ها و دقايق و ساعتها و روزهاست. همه دل خوشيم به تعطيلات عيد فطره، چهار روز، آآآآآآآآآخ جووووووووون، چهار روز با تو بودن،...
20 تير 1394

بدون عنوان

سلام پسر نازم، عشقم، اميدم، عمرم اين روزها هوا خيلي خيلي خيلي گرم شده، نمي دونم چرا امسال گرماي هوا زيادي به نظرم طاقت فرسا و غير قابل تحمل شده، شايد به خاطر اينه كه من زيادي اضافه وزن پيدا كردم البته روزه گرفتن توي ماه رمضان جدا از ثوابش اين خوبي رو داره كه آدم يه كم لاغر مي شه مثل مامان كه الان تقريباً دو سايز كم كرده هوووووووورراااااااااااا عشقم از كاراي جديدت اگر بخوام برات بگم الان يه دو سه روزي هست كه ديگه مي توني حدود هفت هشت قدم راه بري تقريباً اندازه عرض اتاق البته خيلي بي تعادل وقتي هم كه راه مي ره يك دستت رو به هواست اين جوري مثلاً مي خواي تعادلت رو حفظ كني. الهي من فداي اون تعادلت بشم. از ...
14 تير 1394

بدون عنوان

سلام مهربونم، امروز هم مثل همه اول هفته هاي گذشته با كلي دل تنگي اومدم سركار. آخه بعد از دو روز با تو بودن خيلي سخته كه دوباره ازت دل بكنم و 9 ساعت نبينمت. دلم براي با تو بودن پر مي كشه. دقيقه شماري مي كنم كه زودتر ساعت 4 بشه و بيام خونه و عشقمو بغل كنم و محكم فشارش بدم.   بابت دو تا پست قبلي ازت معذرت مي خوام، چي كار كنم خيلي دلم گرفته بود  احساس كردم اگر برات بنويسم خالي مي شم كه همين طور هم شد. خدا رو شكر همه چيز به خير گذشت. تصميم گرفتم كه ديگه به مسائلي كه فكرم و ذهنمو اذيت مي كنه ديگه فكر نكنم و ديگه بهشون اهميت ندم. دعا كن كه بتونم   قربونت بشم ماماني كه داري دو سه قدم راه مي ري اون هم بدون تعادل...
6 تير 1394

بدون عنوان

دو روز پيش يعني 30 خرداد سالگرد شهادت بابا مصطفي بود. 34 سال گذشت، 34 سالي كه تلخي و سختي هاش خيلي خيلي بيشتر از شيريني هاش بود. هميشه مي گن دختر عزيز بابا مي شه، دختر بابايي مي شه ولي اين حسرت تا عمري كه دارم توي دلم مي مونه و با اين حسرت هم به خاك سپرده مي شم. گفتن كلمه بابا براي هميشه رو لبم خشك شد. تمام دل خوشييم شد يك تكه سنگ سرد كه هر وقت كم مي آوردم تنها پنهام بود. هميشه مي گفتم خوب خدا كه بابامو ازم گرفت عوضش خدا كنه يك پدر شوهر خوب نصيبم كنه تا بتونم تا حدودي كمبودهامو با اون برطرف كنم ولي خوب به اين آرزوم هم نرسيدم آخه بابا ايمان هم چند سال پيش پدرشو از دست مي ده. اصلا دوست ندارم برات تلخ بنويسم ولي خ...
1 تير 1394

آرزوهاي من براي تو

كمترين آرزويم اين است: هرگز با چشمان مهربانت، نامهرباني روزگار را نبيني   بالاترين خواسته ام برايت اينست: حاجت دلت با حكمت خدا يكي باشد....   زندگي ساختني است نه گذراندني، بمان براي ساختن، نساز براي ماندن   فاصله بين مشكل وحل آن يك زانو زدن است، اما نه در برابر مشكل، بلكه برابر خدا   هيچ چيز تو را ناراحت نكند، فقط شايدها تو را احاطه كند   دوستانت عاشقت باشند، لطف خدا با توباشد   اينها آرزوهاي من براي تو     ...
1 تير 1394
1